محل تبلیغات شما

دلنوشته های من



شب فرا رسیده بود و با سیاهی اش سفیدی را از آسمان پنهان کرده بود. همه جا آرام بود، همه خوابیده بودند . و تنها صدای نجوایی که باد در گوش؛ کوچه های شهر زمزمه میکرد آرامش حیرت انگیز شب را برهم می زد. ماه با ابهت نمایانی به تن سرد و پهناور آسمان تکیه کرده بود و فرمانروایی می کرد. ستاره ها از ترس شب خودشان را به آسمان سیه پوش چسبانده بودند. باد در هوای شهر نمایش بی نظیری را بر انداخته بود. صدای قطرات آبی که از ناودونی مغازه ها به طرف زمین لیز می خوردند ترس را به جان گربه های سیاه می انداختند. باد، همه را به طرف ماه صدا زد همه به سمت آسمان به پرواز در آمدند. چشم انتظار به ماه نگاه میکردند تا داستان امشب را برایشان بازگو کند.

مرجان کتاب را بست. و دستش را به آرامی بر روی قلب الهه گزاشت. قلبش تند میزد. هروقت مرجان از شب و عجایب زیبای آسمانی برای او حرف میزد، از هیجان زیاد قلبش به تپش می افتاد. مرجان به روی پیشخوان رفت. دستانش را بالا برد و برای چشمان او دعا کرد. همان طور که با خدا راز و نیاز می کرد اشک می ریخت. الهه نابینا بود. یک، دختر زیبا و مهربان شب های زیادی الهه و مرجان می نشستند و داستان ماهی مجنون که برای رسیدن به خورشید حاضر شد آسمان را ترک کند و . . . . را می خواندند. مرجان چشمان الهه بود و الهه دست و پای مرجان. گویی یک روح بودند در دو بدن. مرجان با ویلچرش به کنار پنجره رفت . به آسمان خیره شد و گوش سپرد به تمام صداهای اطرافش. کم کم همان جا آرام و بی صدا خوابش برد. آسمان هم چشمانش را بست و آرام خوابیدم.


دنیا.دنیا.دنیا. بارها و بارها، این کلمه را با خودم تکرار میکردم.  هربار هم به خوبی به معنی آن فکر میکردم . قرن ها پیش دنیا ، دنیای وحشی گری بود. دنیای انسان های بی مسئولیت و بی خیال . قرن ها گذشت . دنیا ، دنیای آدم های بی حوصله و بیکار شد . دنیای بدی بود اما برای آدمیان آن نسل بسیار شگفت انگیز بود . البته اگر خودشان جزئ از آن قشر بودند . باز هم گذشت تا اینکه بالاخره رسید به این نسل . نسل ، آدم های شاد و سرزنده ، آدم های خارق العاده و متفکر ، زیبا و یک رو ، بامرام و معرفت . اما در این دنیای شگفت انگیز؛ درگوشه ای خلوت قشری نیاز مند زندگی میکنند . انسان هایی که برای پیدا کردن تکه نانی تا کمر خم در کیسه های زباله میشوند  و در گوشه ای کوچک و تاریک قشری بی بند و بار زندگی می کنند.  انسان هایی که برای رسیدن به ثروت و مقام و . بسیاری از جوان ها را ناکام و عده ای را بیکار میکنند . حال که کمی فکر میکنم به این نتیجه میرسم که این دنیا زیاد هم دنیای شگفت انگیزی نیست . بنظرم هیچ دنیایی نمیتواند بهترین و شگفت انگیز ترین باشد . بالاخره در هر جایی قشری مفسد زندگی میکنند که برای جامعه خطر بسیاری محسوب میشوند . 


مسافران هواپیمای سفید رنگ، شاعران و نقاشان بودند. شاعران و نقاشان با هواپیمای سفید به اسمان رفته بودند. که برای کودکان ستاره های نقره ای رنگ بیاورند، ابرهای سفید رنگ بیاورند، اسمان ابی رنگ بیاورند، خورشید زرد رنگ بیاورند، ماه ابی رنگ بیاورند.


هواپیمای سفید رنگ با وشاعران و نقاشان در فرودگاه به زمین نشست. شاعران و نقاشاناز هواپیمای سفید رنگ پیاده شدند.

چمدان شاعران و نقاشان از از ستاره نقره ای رنگ پر بود. از ابر های سفید پر بود. از اسمان اب رنگ پر بود. 


نقاشان ستاره های نقره ای رنگ را روی ملافه های کودکان. نوشتند:از خواب بیدار شوید، چمن های سبز در انتظار شما هستند. پرنده ها در چمن های سبز در انتظار شما هستند.


نقاشان ابرهای سفید رنگ را بر دیوار های اتاق های کودکان اویختند. شاعران روی ابر های اتاق های کودکان نوشتند: ابر های سفید برای کودکان باران شوید، ببارید. 


نقاشان اسمان ابی را در سقف اتاق های کودکان کوبیدند. شاعران روی سقف های اتاق های کودکان نوشتند: مهتاب همیشه بر کودکان بتاب که کودکان تنها نباشند.


نقاشان خورشید زرد رنگ را بر شیشه های پنجره های اتاق های کودکان چسباندند. شاعران بر شیشه های پنجره های اتاق های کودکان نوشتند: خورشید در روز ها بر اتاق های کودکان بتاب که کودکان در روشنایی بازی کنند و نور را دوست داشته باشند.


نقاشان ماه ابی رنگ را چراغ کردند و بر سقف اتاق های کودکان اویختند. شاعران نوشتند: ماه در شب ها بر اتاق های کودکان بتاب که کودکان خواب های ابی رنگ ببینند و دریا ها را در خواب بیینند. 


شاعران و نقاشان با چمدان های خالی به خانه بازگشتند. هواپیما های سفید رنگ بدون شاعران و نقاشان پرواز کردند.


دمدم های صبح بود . صبح دامان سفید رنگش را بر صورت سیاه رنگ شب ، پهن کرده بود . خورشید تابان آمده بود و بر دشت ستاره هایش حاکم شده بود . مرجان و الهه پس از سپری کردن یک شب دیگر به آرامی از خواب ناز بیدار شدند. الهه با صدای مرجان ، به او کمک کرد تا روی ویلچرش ؛ بنشیند. الهه و مرجان هر دو باهم به اتاق خانم توانا رفتند . خانم توانا طبق معمول در حال ، خوردن شیر با کلوچه های عسلی بود .

-مرجان: سلام خانم توانا. صبح بخیر، الهه امروز نوبت دکتر داره اگ اجازه بدین ما بریم .

-خانم توانا : خب بچه ها سخنرانی بسه دیگه! یالابرین لباس هاتون رو بپوشید برین ؛ شبم زود برگردین . (خانم توانا)، خانمی قد بلند بود و اصلا هم اهل بگو بخند نبود . او مدیر بهزیستی بود که الهه و مرجان در

آنجا زندگی می کردند . او خیلی هم کم ذوق بود و دوست داشت اغلب اوقات فراغتش را، با نشستن پشت میز مدیریتش و خوردن کلوچه های عسلی خانم میری پر کند .(خانم میری) او مستخدم آشپزخانه بهزیستی بود و برخلاف خانم توانا عاشق بچه ها بود. مرجان و الهه پس از یک ساعت کل کل با خانم میری روانه دکتر شدند. آسمان صاف و آبی بود. خورشید زیبا تازه از خواب بیدار شده بود. ابرها پاورچین پاورچین از این سو به آن سو، حرکت می کردند. مرجان؛ الهه را به مطب دکتر برد و به منشی گفت که نیم ساعت دیگر برمی گردد. مرجان از مطب بیرون آمد.او با ویلچرش به سر مزار مادرش رفت. در راه به مغازه گل فروشی رفت و با بخشی از پس اندازش یک شاخه گل نرگس گرفت .

-سلام مامان جونم. حالت خوبه دلم خیلی برات تنگ شده.مامان کاش الان اینجا بودی.راستی مامان الهه شاید بتونه دوباره ببینه (به ساعتش نگاهی می اندازد ) خب مامان من باید برم دیگه الهه منتظره، دوست دارم مامان مرجان به دنبال الهه میرود و باهم به بهزیستی برمی گردند.

-خب بچه ها بدویین برین تو تخت خواباتون وقت خوابه!

این صدای خانم ایزدی بود او سرپرت اتاق 203 بود یعنی اتاق الهه و مرجان، خانم ایزدی روی صندلی آبی رنگ کنار تخت مژگان و الهه نشست و داستان را شروع کرد.

-خانم ایزدی: باز شب زیبای خداوند فرارسیده .شبی که همانند پیراهنی با نگین های سفید رنگ ،تن پوش آسمان پهناور شده. او همانند یک دوست می ماند . دوستی خوب ،که خود را در هیاهوی شب و روز اسیر کرده وراهی برای فرار ندارد ؛جز اینکه با جلای نورانی خورشید و بی قراری های شب زندگی خود را سپری کند. خورشید تابان یکی از دوستان آسمان است ، که موجب پایدار شدن دوستی او با روز می شود . روز و شب دریایی از معنیست ؛که ما انسان ها قابلیت درک آن را نداریم . ماه نورانی نیز خود را جزو شب می داند. شب هم بازیبایی توصیف نشدنی ماه زیباییش را به رخ ستارگان و آدمیان جهان هستی می کشاند .

خانم ایزدی نگاهی به بچه ها می اندازد ، سپس کتاب را می بندد و روی میز می گذارد. برق هارا خاموش ؛ و از اتاق خارج می شود. مرجان چشمانش را باز کرد به تخت کناری اش نگاهی انداخت ، الهه خوابیده بود . آرام و بدون سروصدا پتو را از رویش کنار زد . کتابش را برداشت و به سختی با ویلچرش به روی پشت بام رفت . کتابش را باز و شروع به خواندن کرد .

(یار تنهاییم)

در اوج دلتنگی و دل شکستگی ، در نهایت بی کسی و بغض ، زمانی که همه فراموشت کرده اند و محبت و دوستی را از تو دریغ می کنند ؛ آن زمان که دستی نمی بینی که به یاریت بشتابد و نشانه های خستگی و غمگینی را پناهی باشد قطعا همیشه گوش شنوایی منتظرشنیدن غصه های توست . آرام غصه هایت را بگو و بغض های کهنه و شکسته ات را در حضورش فاش کن و از جاری شدن اشک های بی بهانه ات نترس!

-مرجان: خدای مهربونم ! من امشب دست های کوچیکم رو به سوی تو بالا می برم و اول از همه برای چشمان الهه دعا می کنم و امیدوارم دوباره بتونه زیبایی های جهانت رو ببینه و ازش لذت ببره .

مرجان دست هایش را روی لب هایش گزاشت بوسه ای به آسمان تقدیم کرد سپس چشمانش را بست و همانجا روی صندلی چرخ دارش آرام خوابید .


-خانم ایزدی: سلام دختر های خوشگلم !! صبحتون بخیر . بلند شید دست و روی ماهتون رو بشورین ،وقت صبحانه خوردنه

-خانم ایزدی: الهه دختر نازنینم ، مرجان کجاست عزیزم ؟

-الهه: نمیدونم ، اما فکر کنم رفته باشه روی پشت بام .

-خانم ایزدی: مرجان، اینجایی دختر نازنینم ؟ اِ تو اینجایی عزیزم! الهه تو غذا خوری منتظرته !!!

مرجان سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد. خانم ایزدی به کنار مرجان رفت و کنارش نشست .

-خانم ایزدی: چیزی شده عزیزم ؟ نبینم داری غصه میخوری .

مرجان سرش را لابلای دستانش گرفت . خانم ایزدی آرام کنار ویلچرش نشست و دستش را نوازش کرد. چندی بعد مرجان ،برگه آزمایشش را به او داد . خانم ایزدی به داخل برگه نگاهی انداخت . اشک در چشمانش حلقه زده بود قلبش تند می زد ، نفسش را حبس کرد ، سعی کرد بغضش را پنهان کند .

مرجان سرطان خون داشت .

-خانم ایزدی : هنوز قطعی نیس. ببین. اصلا میگم چطوره بری پایین پیش الهه . فعلا چیزی بهش نگو .

-مرجان: باشه             

مرجان اشک هایش را پاک کرد و با کمک خانم ایزدی به غذاخوری رفت و بعد از تموم شدن صبحانه به اتاق برگشتند .

-الهه: مرجان این صدای چیه تو. تو داری گریه می کنی؟

-مرجان: نه عزیزم من.فقط داشتم.آها نظرت چیه بریم روی پشت بوم و ادامه کتابمون رو بخونیم

-الهه: آره بریم اما به شرط اینکه بعدش بهم بگی چرا داشتی گریه می کردی.

-مرجان: چیزی نیست خودتو ناراحت نکن.

الهه ، با کمک مژگان ، مرجان را به روی پشت بام برد . الهه کنار ویلچر مرجان دراز کشید ، مرجان کتاب را باز کرد و شروع به خواندن ادامه داستان کرد.

-چه حیف است زنده باشی ،ولی عاشق نباشی! تو در حقیقت زنده ای !فقط زنده ای و زندگی نمی کنی ! دل بستن به کسی ،یعنی فکر و ذهنت به او مشغول باشد . ولی آیا او نیز همین فکر را در موردت خواهد داشت . اکنون که می خواهم سرنوشت جنونم  را بازگو کنم ،نمیدانم از کجا شروع کنم. ؟باید کمی فکر کنم . بهتر است از اینکه دل به کسی بندم که نمیتوانم او را یک دل سیر ببینم و حتی با او حرف بزنم   چند سالی هست که با شماها زندگی می کنم . هر روز چندی بعد از غروب خورشید در آسمان ظاهر می شوم . اما یک روز ، زمانی که داشتم در آسمان نمایان می شدم نوری سوزان اما کم سو توجه مرا به خود جلب کرد. نورش مستقیم به چشم هایم برخورده بود و حتی اجازه پلک زدن هم نمی داد. طولی نکشید که نور طلایی از جلوی دیدم پنهان شد . خیلی سریع دلم لرزید گویی مجنون نوری ،نا آشنا شده بودم . حال آن شبم برای بسیار عجیب بود . بر سر آسمان فریاد کشیدم !!

- او کیست که مرا سخت آشفته خود کرده ؟؟

جوابی از سوی آسمان نیامد دیگر صبرم لبریز شده بود . اشک هایم بی اذن من فرو می ریختند .

-الهه: مرجان ،تو برای من مثل اون خورشیده ای!

-مرجان : چرا؟

-الهه: اخه من از اول زندگیم تورو ندیدم و همش انتظار کشیدم یه قولی بهم بده .

-مرجان: چه قولی؟

-الهه: قول بده هیچ وقت ترکم نکنی . هیچ وقت مثل اون خورشیده  نباشی که منو آرزو به دل بزاری

مرجان بغض کرد. زبانش قاصر بود و نمی توانست چیزی بگویید


دمدم های صبح بود . صبح دامان سفید رنگش را بر صورت سیاه رنگ شب ، پهن کرده بود . خورشید تابان آمده بود و بر دشت ستاره هایش حاکم شده بود . مرجان و الهه پس از سپری کردن یک شب دیگر به آرامی از خواب ناز بیدار شدند. الهه با صدای مرجان ، به او کمک کرد تا روی ویلچرش ؛ بنشیند. الهه و مرجان هر دو باهم به اتاق خانم توانا رفتند . خانم توانا طبق معمول در حال ، خوردن شیر با کلوچه های عسلی بود .

-مرجان: سلام خانم توانا. صبح بخیر، الهه امروز نوبت دکتر داره اگ اجازه بدین ما بریم .

-خانم توانا : خب بچه ها سخنرانی بسه دیگه! یالابرین لباس هاتون رو بپوشید برین ؛ شبم زود برگردین . (خانم توانا)، خانمی قد بلند بود و اصلا هم اهل بگو بخند نبود . او مدیر بهزیستی بود که الهه و مرجان در

آنجا زندگی می کردند . او خیلی هم کم ذوق بود و دوست داشت اغلب اوقات فراغتش را، با نشستن پشت میز مدیریتش و خوردن کلوچه های عسلی خانم میری پر کند .(خانم میری) او مستخدم آشپزخانه بهزیستی بود و برخلاف خانم توانا عاشق بچه ها بود. مرجان و الهه پس از یک ساعت کل کل با خانم میری روانه دکتر شدند. آسمان صاف و آبی بود. خورشید زیبا تازه از خواب بیدار شده بود. ابرها پاورچین پاورچین از این سو به آن سو، حرکت می کردند. مرجان؛ الهه را به مطب دکتر برد و به منشی گفت که نیم ساعت دیگر برمی گردد. مرجان از مطب بیرون آمد.او با ویلچرش به سر مزار مادرش رفت. در راه به مغازه گل فروشی رفت و با بخشی از پس اندازش یک شاخه گل نرگس گرفت .

-سلام مامان جونم. حالت خوبه دلم خیلی برات تنگ شده.مامان کاش الان اینجا بودی.راستی مامان الهه شاید بتونه دوباره ببینه (به ساعتش نگاهی می اندازد ) خب مامان من باید برم دیگه الهه منتظره، دوست دارم مامان مرجان به دنبال الهه میرود و باهم به بهزیستی برمی گردند.

-خب بچه ها بدویین برین تو تخت خواباتون وقت خوابه!

این صدای خانم ایزدی بود او سرپرت اتاق 203 بود یعنی اتاق الهه و مرجان، خانم ایزدی روی صندلی آبی رنگ کنار تخت مژگان و الهه نشست و داستان را شروع کرد.

-خانم ایزدی: باز شب زیبای خداوند فرارسیده .شبی که همانند پیراهنی با نگین های سفید رنگ ،تن پوش آسمان پهناور شده. او همانند یک دوست می ماند . دوستی خوب ،که خود را در هیاهوی شب و روز اسیر کرده وراهی برای فرار ندارد ؛جز اینکه با جلای نورانی خورشید و بی قراری های شب زندگی خود را سپری کند. خورشید تابان یکی از دوستان آسمان است ، که موجب پایدار شدن دوستی او با روز می شود . روز و شب دریایی از معنیست ؛که ما انسان ها قابلیت درک آن را نداریم . ماه نورانی نیز خود را جزو شب می داند. شب هم بازیبایی توصیف نشدنی ماه زیباییش را به رخ ستارگان و آدمیان جهان هستی می کشاند .

خانم ایزدی نگاهی به بچه ها می اندازد ، سپس کتاب را می بندد و روی میز می گذارد. برق هارا خاموش ؛ و از اتاق خارج می شود. مرجان چشمانش را باز کرد به تخت کناری اش نگاهی انداخت ، الهه خوابیده بود . آرام و بدون سروصدا پتو را از رویش کنار زد . کتابش را برداشت و به سختی با ویلچرش به روی پشت بام رفت . کتابش را باز و شروع به خواندن کرد .

(یار تنهاییم)

در اوج دلتنگی و دل شکستگی ، در نهایت بی کسی و بغض ، زمانی که همه فراموشت کرده اند و محبت و دوستی را از تو دریغ می کنند ؛ آن زمان که دستی نمی بینی که به یاریت بشتابد و نشانه های خستگی و غمگینی را پناهی باشد قطعا همیشه گوش شنوایی منتظرشنیدن غصه های توست . آرام غصه هایت را بگو و بغض های کهنه و شکسته ات را در حضورش فاش کن و از جاری شدن اشک های بی بهانه ات نترس!

-مرجان: خدای مهربونم ! من امشب دست های کوچیکم رو به سوی تو بالا می برم و اول از همه برای چشمان الهه دعا می کنم و امیدوارم دوباره بتونه زیبایی های جهانت رو ببینه و ازش لذت ببره .

مرجان دست هایش را روی لب هایش گزاشت بوسه ای به آسمان تقدیم کرد سپس چشمانش را بست و همانجا روی صندلی چرخ دارش آرام خوابید .


شب فرا رسیده بود و با سیاهی اش سفیدی را از آسمان پنهان کرده بود. همه جا آرام بود، همه خوابیده بودند . و تنها صدای نجوایی که باد در گوش؛ کوچه های شهر زمزمه میکرد آرامش حیرت انگیز شب را برهم می زد. ماه با ابهت نمایانی به تن سرد و پهناور آسمان تکیه کرده بود و فرمانروایی می کرد. ستاره ها از ترس شب خودشان را به آسمان سیه پوش چسبانده بودند. باد در هوای شهر نمایش بی نظیری را بر انداخته بود. صدای قطرات آبی که از ناودونی مغازه ها به طرف زمین لیز می خوردند ترس را به جان گربه های سیاه می انداختند. باد، همه را به طرف ماه صدا زد همه به سمت آسمان به پرواز در آمدند. چشم انتظار به ماه نگاه میکردند تا داستان امشب را برایشان بازگو کند.

مرجان کتاب را بست. و دستش را به آرامی بر روی قلب الهه گزاشت. قلبش تند میزد. هروقت مرجان از شب و عجایب زیبای آسمانی برای او حرف میزد، از هیجان زیاد قلبش به تپش می افتاد. مرجان به روی پیشخوان رفت. دستانش را بالا برد و برای چشمان او دعا کرد. همان طور که با خدا راز و نیاز می کرد اشک می ریخت. الهه نابینا بود. یک، دختر زیبا و مهربان شب های زیادی الهه و مرجان می نشستند و داستان ماهی مجنون که برای رسیدن به خورشید حاضر شد آسمان را ترک کند و . . . . را می خواندند. مرجان چشمان الهه بود و الهه دست و پای مرجان. گویی یک روح بودند در دو بدن. مرجان با ویلچرش به کنار پنجره رفت . به آسمان خیره شد و گوش سپرد به تمام صداهای اطرافش. کم کم همان جا آرام و بی صدا خوابش برد. آسمان هم چشمانش را بست و آرام خوابیدم.



نزدیک های ظهر بود . آسمان پیراهن نارنجی رنگش را بر تن کرده بود و همراه غروبش ، به زمین آمده بود . مرجان با ویلچرش به کنار درخت کاج رفت. خاک پای درخت خشک و تشنه به آب بود . این تشنگی بدنش را تکه تکه کرده بود. او ، خسته وناتوان شده بود . خسته از دستان بادی که هر روز تنش را می لرزاند، ناتوان از آبی که طراوتش را از تن بی روح خاک دریغ می کرد. مرجان غرق در سکوت درختی بود که از آب زلال کینه داشت . ناگهان صدای الهه اورا به خود آورد.

-الهه: مرجان میشه بریم پیش مامان

مرجان چیزی نگفت زیر لب با خودش زمزمه می کرد.

-شاید دیگه نبینمش شایدم دیگه نتونم باهاش برم بیرون

بعد آرام دست الهه را گرفت

-مرجان: باشه عزیزم . کمکم کن بریم حاضرشیم بریم

مرجان والهه  حاضر شدند و باهم به سر مزار رفتند. الهه آرام کنار قبر مادرش نشست .

-الهه: سلام مامان. حالت خوبه مامان .من خیلی دلم برات تنگ شده .برام دعا کن چشمام خوب شه .مامان می ترسم الهه از پیشم بره و دیگه هیچ  وقت نتونم ببینمش

مرجان دست الهه رو گرفت و او را در آغوش گرفت

-آروم باش عزیزم بیا .بیا برگردیم بهزیستی .

الهه و مرجان باهم به بهزیستی بر می گردند .

-خانم ایزدی: خب بچه ها وقت خوابه برین لباس هاتونو عوض کنید وقت خوابه

-مرجان: خانم ایزدی منو الهه از صبح  بیرون بودیم الهه حالش خوب نیست اگ اجازه بدین منو الهه بریم رو پشت بوم یکم باهم تنها باشیم .

-خانم ایزدی: باشه عزیزم اشکال نداره بزار کمکت کنم بری

الهه و مرجان روی پشت بام تنها بودند مرجان دست الهه رو گرفت سعی کرد آرامش کند. او کتاب را باز کرد و شروع به خواندن ادامه داستان کرد.

-مرجان: خورشید رفت . آسمان شب روز را بلعید و روشنایی را از چشم ستارگان پنهان کرد. کمی آن طرف تر دریای آبی پوش آرام خوابیده بود و تنها آوازه ی پرتلاطم موج هایی که ،گویی سر جنگ با صخره هارا داشتند؛ به گوش می رسید. ساعت ها گذشت. شهر، به خواب عمیقی فرو رفته و صدای خروپف هایش گوش های آسمان را می لرزاند. ماه بارو بندیلش را جمع کرد و برای سفر آماده شد. باد هو هو کنان به سمت ماه آمد.

-باد: آماده ای ؟                        

-ماه: میخوام برم از شهر خداحافظی کنم چند دقیقه بعد برمی گردم .

باد رفت. ماه، سوار بر ریل ستارگان شد و از آسمان پایین آمد. به کنار ساحل رفت، بوسه ای به تن سرد و نرم ساحل تقدیم کرد سپس پاورچین پاورچین خودش را به دریا رساند .

-دریا: مطمئنی ؟ ینی حاضری قلمرو خودتو ترک کنی و بخاطر خورشید تن به همچین سفری بدی؟

ناگهان صدای اشک های الهه خواندن داستان را متوقف کرد.

-الهه: اگ من بودم بخاطر دیدن خورشیدم آسمون رو ترک می کردم تا بتونم ببینمش.

مرجان می دانست که منظور خواهرش از خورشید ،خودش است. او بغضش را پنهان کرد و سعی کرد ادامه داستان را بخواند.

-مرجان: ماه سرش را نزدیک دریا کرد و آرام بوسه ای نورانی به او هدیه کرد. دقایقی بعد باد، زوزه کشان از راه رسید دستان ماه را گرفت و اورا با خود همسفر کرد .

مرجان نگاهی به الهه انداخت. او، همانند شبنمی روی گل آرام خوابیده بود.

 


نسیم ملایمی بر حال و هوای شهر حاکم شده بود. خورشید به آسمان تکیه کرده بود. خانم ایزدی به اتاق مرجان آمد، برگه آزمایشش را برداشت و به او کمک کرد تا روی ویلچرش بنشیند. -مرجان: بزار برای آخرین بار دست هاشو بگیرم، دلم خیلی براش تنگ میشه. اگه.اگه از اتاق عمل زنده بیرون نیام چی؟ چه بلایی سر اون میاد. الهه از تنهایی می ترسه مرجان آرام سرش را نزدیک پیشانی الهه می برد بوسه ای بر پیشانی اش می زند والهه از خواب بیدار شد . آرام با کمک عصایش به اتاق خانم میری میرود. آنها ساعت ها گرم صحبت می شوند. ناگهان الهه پیگیر مرجان می شود، خانم میری هم برای اینکه حواس او را پرت کند دستش را میگیرد؛ باهم به روی پشت بام میروند . الهه با صدایی رسا تر از قبل می پرسد: پرسیدم خواهرم کجاست ؟.خانم میری سعی می کند خودش را آرام نشان دهد. -خانم میری: رفته سر مزار مادرت برای خداحافظی -الهه: خداحافظی ؟ برای چی مگه مرجان قراره کجا بره بدون من ؟ خانم میری بدون جواب دادن به سوالات الهه پایان داستان را برایش میخواند. -خانم میری: نیمه های صبح بود. هوا بسیار دل انگیز بود. ماه،آرام آرام چشم هایش را گشود. هیچ جارا نمی دید تیرک های نورانی از سمت خورشید به سوی چشمانش پرتاب می شدند -باد: خب! رسیدیم دیگه وقتشه پیاده بشی. -ماه: امااما چشمم جایی رو نمیبینه این جا خیلی روشنه.من نمیتونم ببینم. باد، ماه را در گوشه ای از آسمان پیاده کرد و خودش از دید آسمان مخفی شد. ماه کمی چشم هایش را باز و آسمان را برانداز کرد. کمی جلو رفت از دید خودش به خورشید نزدیک شده بود طوری که می توانست تن آتشینش را لمس کند اما دست و پاهایش ناتوان بودند او حال در قلمرو پهناور خورشید تنها و عاجز مانده بود. چندی بعد نجوای مهرگان، از راه رسید و تن سرد ماه را لرزاند . نجوا، برای ماه آشنا بود . آری، این نجوای همان نسیم خنکی است که نزدیک های غروب به شهر جان تازه ای می بخشد.ناگهان همه جا تاریک شد .خورشید رفت و آسمان به خوابی ابدی فرو رفت. ماه، دستان باد را گرفت با ناراحتی سرش را بر روی شانه های او گزاشت . ماه، مجنون چشمانش را بست، ذهنش را آرام کردو به باد اجازه داد او را با خود ببرد و به جانش امیدی دوباره ببخشد. تلفن الهه زنگ خورد. مرجان بود . او با صدایی لرزان از پشت تلفن گفت: سلام الهه عزیزم امیدوارم حالت خوب باشه!!! الان که دارم این صدا رو برات ضبط می کنم توی بیمارستان هستم ودارم آخرین نفس هامو به عشق تو می کشم .الهه تو فردا عملی سخت ولی سرنوشت ساز پیش رو داری . امیدوارم و برات دعا می کنم که بتونی دوباره ببینی . تلفن از دستش افتاد به سختی خود را به بیمارستان رساند . جلوی در بیمارستان از حال رفت . دقایقی بعد بهوش آمد آرام آرام از جا بلند شد . با کمک خانم میری به داخل اتاق رفت . دستان لرزانش بیان گر حال خرابش بودند.پارچه ی سفید رنگ را از روی صورت مرجان برداشت . با اینکه نمیدید اما چشمانش را به صورت او دوخته بود . غم و اندوه امانش را بریده بود. کمی بعد آرام تر شد. مرجان را به سردخانه منتقل کرند. خانم ایزدی الهه را به بهزیستی برگرداند. ماه ها گذشت.الهه تنها شده بود. روز هارا لحضه شماری می کرد تا مرگش فرا برسد . روز ها می گذشت صبح یکی از روز های بهاری بود. درخت ها پیراهنی نو برتن کرده بودند. شهر آزین بندی شده بود ، گویی مهمانی بزرگ برپا بود . الهه ار جا برخواست . چشم هایش را باز کرد -خانم ایزدی: سلام دختر گلم حال چشمات چطوره؟ -الهه: حال چشمام خوبه ولی حال دلم خراب تر از اونیه که بخوام دربارش حرف بزنم. ساعتی گزشت الهه از بهزیستی بیرون آمد یک شاخه گل نرگس و یک شاخه گل مرجان تهیه کرد و به سرمزار خواهر و مادرش رفت . -الهه: سلام حالتون خوبه؟ دلم خیلی براتون تنگ شده . مرجان من.من خیلی تنهام از وقتی تو رفتی من خیلی تنها شدم ، دیگه کسی رو ندارم. راستی اومده بودم یه چیزی رو بهت بگم . نمیدونم چرا این رو میگم ولی ببین زمانی که زنده بودی من میدیدم . همه چی رو راستش الان فهمیدم که حتما نیاز نیست با چشم های باز دنیا رو ببینی بلکه می تونی با چشم دلت دنیا رو ببینی اگ بخوای اگه کسی رو برای دیدن داشته باشی . راستش من همه دنیا رو می دیدم ولی ازش غافل بودم. من زیبایی های تو ، زیبایی های آسمون رو می دیدم و خلاصه یک جمله می کردم ( نمی تونم ) .ولی الان که دارم با چشم های باز دنیا رو می بینم .دیگه کسی نیست که هرشب بخاطرش برم روی پشت بوم ، توی اوم چادر و دعا کنم ؛فقط یک بار هم که شده ببینمش کاش زود تر می فهمیدم که اگه بخوام میتونم با چشم دلم دنیا رو ببینم . الهه اشک هایش را پاک کرد سرش را روی قبر خواهرش گزاشت تا باری دگر خاطرات و لحضه های شیرینش را با او مرور کند.

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ساعت جی شاک ارزان معماری مدرن سرمایه گذاری در کانادا روش ها و شرایط novincabinet مو و زیبایی بای شیا آب شیرین کن صنعتی مرکز تخصصی روانشناسی کودکان آوای چکاوک انعکاس نور