محل تبلیغات شما

دمدم های صبح بود . صبح دامان سفید رنگش را بر صورت سیاه رنگ شب ، پهن کرده بود . خورشید تابان آمده بود و بر دشت ستاره هایش حاکم شده بود . مرجان و الهه پس از سپری کردن یک شب دیگر به آرامی از خواب ناز بیدار شدند. الهه با صدای مرجان ، به او کمک کرد تا روی ویلچرش ؛ بنشیند. الهه و مرجان هر دو باهم به اتاق خانم توانا رفتند . خانم توانا طبق معمول در حال ، خوردن شیر با کلوچه های عسلی بود .

-مرجان: سلام خانم توانا. صبح بخیر، الهه امروز نوبت دکتر داره اگ اجازه بدین ما بریم .

-خانم توانا : خب بچه ها سخنرانی بسه دیگه! یالابرین لباس هاتون رو بپوشید برین ؛ شبم زود برگردین . (خانم توانا)، خانمی قد بلند بود و اصلا هم اهل بگو بخند نبود . او مدیر بهزیستی بود که الهه و مرجان در

آنجا زندگی می کردند . او خیلی هم کم ذوق بود و دوست داشت اغلب اوقات فراغتش را، با نشستن پشت میز مدیریتش و خوردن کلوچه های عسلی خانم میری پر کند .(خانم میری) او مستخدم آشپزخانه بهزیستی بود و برخلاف خانم توانا عاشق بچه ها بود. مرجان و الهه پس از یک ساعت کل کل با خانم میری روانه دکتر شدند. آسمان صاف و آبی بود. خورشید زیبا تازه از خواب بیدار شده بود. ابرها پاورچین پاورچین از این سو به آن سو، حرکت می کردند. مرجان؛ الهه را به مطب دکتر برد و به منشی گفت که نیم ساعت دیگر برمی گردد. مرجان از مطب بیرون آمد.او با ویلچرش به سر مزار مادرش رفت. در راه به مغازه گل فروشی رفت و با بخشی از پس اندازش یک شاخه گل نرگس گرفت .

-سلام مامان جونم. حالت خوبه دلم خیلی برات تنگ شده.مامان کاش الان اینجا بودی.راستی مامان الهه شاید بتونه دوباره ببینه (به ساعتش نگاهی می اندازد ) خب مامان من باید برم دیگه الهه منتظره، دوست دارم مامان مرجان به دنبال الهه میرود و باهم به بهزیستی برمی گردند.

-خب بچه ها بدویین برین تو تخت خواباتون وقت خوابه!

این صدای خانم ایزدی بود او سرپرت اتاق 203 بود یعنی اتاق الهه و مرجان، خانم ایزدی روی صندلی آبی رنگ کنار تخت مژگان و الهه نشست و داستان را شروع کرد.

-خانم ایزدی: باز شب زیبای خداوند فرارسیده .شبی که همانند پیراهنی با نگین های سفید رنگ ،تن پوش آسمان پهناور شده. او همانند یک دوست می ماند . دوستی خوب ،که خود را در هیاهوی شب و روز اسیر کرده وراهی برای فرار ندارد ؛جز اینکه با جلای نورانی خورشید و بی قراری های شب زندگی خود را سپری کند. خورشید تابان یکی از دوستان آسمان است ، که موجب پایدار شدن دوستی او با روز می شود . روز و شب دریایی از معنیست ؛که ما انسان ها قابلیت درک آن را نداریم . ماه نورانی نیز خود را جزو شب می داند. شب هم بازیبایی توصیف نشدنی ماه زیباییش را به رخ ستارگان و آدمیان جهان هستی می کشاند .

خانم ایزدی نگاهی به بچه ها می اندازد ، سپس کتاب را می بندد و روی میز می گذارد. برق هارا خاموش ؛ و از اتاق خارج می شود. مرجان چشمانش را باز کرد به تخت کناری اش نگاهی انداخت ، الهه خوابیده بود . آرام و بدون سروصدا پتو را از رویش کنار زد . کتابش را برداشت و به سختی با ویلچرش به روی پشت بام رفت . کتابش را باز و شروع به خواندن کرد .

(یار تنهاییم)

در اوج دلتنگی و دل شکستگی ، در نهایت بی کسی و بغض ، زمانی که همه فراموشت کرده اند و محبت و دوستی را از تو دریغ می کنند ؛ آن زمان که دستی نمی بینی که به یاریت بشتابد و نشانه های خستگی و غمگینی را پناهی باشد قطعا همیشه گوش شنوایی منتظرشنیدن غصه های توست . آرام غصه هایت را بگو و بغض های کهنه و شکسته ات را در حضورش فاش کن و از جاری شدن اشک های بی بهانه ات نترس!

-مرجان: خدای مهربونم ! من امشب دست های کوچیکم رو به سوی تو بالا می برم و اول از همه برای چشمان الهه دعا می کنم و امیدوارم دوباره بتونه زیبایی های جهانت رو ببینه و ازش لذت ببره .

مرجان دست هایش را روی لب هایش گزاشت بوسه ای به آسمان تقدیم کرد سپس چشمانش را بست و همانجا روی صندلی چرخ دارش آرام خوابید .

یارتنهاییم ( فصل اول : آسمان سیه پوش )

رویایی دست یافتنی

مسافران هواپیمای سفید رنگ

الهه ,خانم ,های ,مرجان ,، ,شب ,خانم توانا ,بچه ها ,بود و ,خانم ایزدی ,الهه و

مشخصات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

توريسم و گردشگري نمای سنگ آشنایی با گردشگری جنگ و ارتباط جنگ با گردشگری لوازم خانگی افراکالا دنیای پونی کوچولو و بلک پینک digix دستگاه ورود و خروج مجله اینترنتی خودرو ساخت انواع تجهیزات آشپزخانه صنعتی و رستوران کهربا فان